زبانحال عبدالله بن الحسن با حضرت زینب و سیدالشهدا علیهالسلام
دُرّ یـتـیـمـم و به صـدف گـوهـرم بـبین در بحر عشق، گـوهر جانپـرورم ببین هـفـتـاد و دومـیـن صـدف سـاحـل تـوأم ای روح آب، رشحهای از کـوثرم ببین من سیـنـهسرخ عـشق عـمویم، پَـرم بده دست مرا رهـا کن و بـال و پـرم ببـین چشمم به قـتـلگاه و عمو مانده زیر تیغ تصویر غـربتیست به چـشم ترم، ببین بـا بـانـگ اسـتـغــاثـهٔ او تـیـغ مـیشـوم بُـرنـدهتـر ز تـیـغ عـدو خـنـجـرم ببـیـن پروانـهام بـه پـیـلـه وا مـانـدنـم مـخـواه در هُـرم عـشق، شـعـلهٔ خاکـسترم ببین دستم کبوتریست که شوق پریدن است چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین بر من عـمو به چـشم خـریدار بنگـر و دست مـرا بگـیر و از این برتـرم ببـین کوچکترم ز قـاسم و دارم دلی بزرگ همـچـون عـلیاصغـر خود اکـبرم ببین مـن کـودک بـرادر تـو بـودم و کـنــون در هـیـأت دلاور و جـنـگــاورم بـبـیـن هَل مِن مُعِین شنیدم و تکلیف روشن است در الـتهـاب پـاسـخـت اهـل حـرم بـبـین هرچند دست یاری من کوچک است و خُرد آن حـسّ عـاشـقانه و جـانپـرورم ببـین احـرام بـسـتهام که کـنم دور تو طـواف خـیل حـرامـیان همه دور و بـرم بـبـین کـوچکـتـر است قـد من از تـیغ دشمنان امـا سـپـر بـرابـرشـان پـیــکـرم بـبـیـن ته مـاندهٔ شراب شهـادت که مانده است مینوشم و تو مستی از این ساغرم ببین در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش حـالا به روی سیـنـۀ گـل پـرپـرم بـبـین دیـشب سـرم به شـانـهٔ آرامـش تـو بـود اکنون به روی سیـنهٔ خود بیسرم ببین |